آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
عشق و جدایی
چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : fati
با من بمان ! آنها که رفتن شان را طاقت آوردم ، تو نبودند ... !!! چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 15:58 :: نويسنده : fati
کنار جاده ی تنهایی در پاییزی سرد ، در کویری از احساس ... خسته از نا مردمی ها ایستاده ام ، ایستاده نگاه می کنم به گذشته ، حال و به آینده چه نا امید به انتهای این جاده چشم دوخته ام ... ایستاده ام پس از آن همه حادثه ... آن سیل غم ... آن همه سرگشتگی ... من از آن همه دیوار گذشته ... پشتِ شب به خدا تکیه کرده ام و این درست زمانی است که من زمان را با تو دور می زنم ... نگاهم به آسمان ، چشم هایم خیره به امروز و فردای این جاده است . من این جاده را خوب نمی شناسم . می دانم این جاده آدم هایی دارد که روزی به عشقِ من حسادت می کنند ... دارد غروب می شود ... همه چیز از یک دیدار ِ گرم و شیرین آغاز می شود ، نه یک نگاه ساده و غمگین ... همه چیز برای تو رنگِ تردید دارد و برای من پر از حسِ تازگی ... تمامِ مرا شور و غرور گرفته ، ایستاده ام ، تمام قد با تمامِ وجود به تمامِ هستی تو تعظیم می کنم ... حرف های من صمیمی ، شاد و بی پرده ، حرف های تو سکوت دارد و تردید ... دلم می خواهد ناگهان دستانت را بگیرم ... چشمانِ تو مانع می شوند ، در خود فرو می روم و زیر لب تو را تحسین می کنم ... من مستِ مست در تو غرق می شوم ... من با تو هستم کنار این جاده ، جاده ای که سبز و سپید شده از احساسمان ...بهاری و شاد ... با تو در این کویر از بارانِ احساست خیس می شوم ... من غرقِ در رویا می شوم ... تو هنوز سکوت می کنی ... من برای این با تو بودن خدا می داند که چه محنت ها کشیده ام ... چه شب ها که این زانوانم را جای تو بغل کرده ام ، به سینه فشرده ام و اشک ریخته ام ... این سینه زخم ها خورده ... جایش هنوز هست ... جایش ... من تو را آرام کرده ام ... کسی در دوردست می گوید من تو را خام کرده ام و کسی دیگر می گوید رام ... من تو را خواستم و به جرم عاشقی خود را بدنام کرده ام ... من هنوز ایستاده ام ... هنوز جوان ...هنوز نشاطِ جوانی ام لبریز است ... من تازه انگار می خواهم جوانی کنم ... غروب که می شود ... التهابِ من اوج می گیرد ... خدا هم حاضر می شود ... خدا به عشقِ من و تو لبخند می زند...جاده خیس می شود و من با تو در این جاده قدم ها خواهیم زد . مخاطب خــاص " من" ، شما هستید !
تو بی تقصیری ! خدای تو هم بی تقصیر است ! من تاوان اشتباه خود را پس میدهم . . . ! تمام این تنهایی.... تاوان « جدّی گرفتن آن شوخی » است !!! تقویم روزهایم شکسته و گم است، دگـــــــر تــــــقــــــدیـــــــر را
بـــــرای نــــــیـــامــد نــت بـــهــانـه نـــکـــن !!!! مــــرد بـــــــاش... و بـگــــــو نــخـــواســــتـــــــی.... و نــــــیـــامـــــــدی....!
سختــ استــ ببـازﮮ تمــامـِ احسـاسِ پـاڪتــ را و هنـوز نفهمیـده بـاشـﮯ اصلـاً دوستتــ داشتــ ؟!
ایـــن آخـــرین بـارم بـــود!
دلـــم گرفته ، از همه دوست داشتنهایی که گفتی ولی نداشتی .
اشتباه نکن..! بیش از آنکه دلم برا تو تنگ باشد..!! برای آن منی که تو را نمیشناخت..! تنگ است..!!
همه ی.. دردم همین بود..!! عشقش بودم..
وقتایی که عشقش نبود..!! شاید! شعر همین است که من عاشق تو باشم و تو! با هر که می‌خواهی...
هی تو که گذشتی از من... او هم از تو می گذرد... 20 دی 1391برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : fati
قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست. قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت. تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما… روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟ خدا گفت: هست. قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را. خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است. آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است.
تنهــایـم ... گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن... میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری... اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!! اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: چیزی نیست ... مهربانیت را به دستی ببخش ؛ که می دانی با او خواهی ماند .... وگرنه حسرتی می گذاری بر دلی که دوستت دارد ... !!! 20 دی 1391برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : fati
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها حسرت ها را می شمارم و باختن ها وصدای شکستن را نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم وکدام خواهش را نشنیدم وبه کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگــــــــــــــــم گـاهــﮯ نـدانـسـتـﮧ از یــک نـفـر بـتـﮯ درســت مــیـکـنـﮯ آنــقـدر بـزرگ کـﮧ از دســت ابـراهـیـم نـیـز کــارـﮯ بـر نـمـﮯ آیـد اگر زنی رنگ شاد بپوشد رژ لب بزند،و کلاه عجیب و غریبی سرش بگذارد،شوهرش با اکراه او را با خودش به کوچه و خیابان می‌برد. ولی اگر کلاه کوچکی بر سرش بگذارد و کت‌و‌دامن خیاط‌دوز تن کند شوهرش با کمال میل او را بیرون می‌برد و تمام مدت به‌زنی که لباس رنگ شاد پوشیده و کلاه عجیب و غریب سرش گذاشته و رژ لب زده است خیره می‌شود! |
|||
|