درباره وبلاگ

سلام من فاطی هستم این وبلاگ رو تازه ساختم میخوام این وبلاگ رو پر از مطالب عاشقانه کنم امیدوارم خوشتون بیاد.راستی نظر یادتون نره!!
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق و جدایی و آدرس bahareman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 103
بازدید کل : 11528
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



عشق و جدایی
چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 14:33 ::  نويسنده : fati       

 نشسته بود روی زمین و داشت تیکه هایی رو از روی زمین

جمع می کرد بهش گفتم:

کمک نمی خوای گفت : نه،گفتم: خسته میشی بذار کمکت

کنم دیگه........

گفت : نه خودم جمع می کنم. گفتم :حالا تیکه ها چی

هست؟ بد جوری شکسته شده معلوم نیست چیه؟؟؟

نگاه معنی داری کرد و گفت: قلبم این تیکه های قلب منه

که شکسته خودم باید جمعش

کنم بعدش گفت: می دونی چیه رفیق؟

آدمای این دوره زمونه دل داری بلد نیستند وقتی

می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری تو

دستشون نگرفته میندازنش زمین و میشکوننش میخوام

تیکه هاشو بسپارم به دست صاحب اصلیش اون دلداری

خوب بلده میخوام بدم بهش،بلکه این قلب شکسته خوب

بشه آخه میدونی اون خودش گفته که قلب های شکسته

رو دوست داره،تیکه های شکسته ی قلب را جمع کرد و

یواش یواش ازم دور شد. و من توی این فکر چرا ما آدما دل

داری بلد نیستیم موندم دلم می خواست بهش بگم خوب

چرا دلت رو میسپاری دست هرکسی؟

انگار فهمید توی دلم چی گفتم و گفت:دلم رو به دست هر

کسی نسپردم اون برای من

هرکسی نبوداینارو گفت و رفت سمت دریا

سهم تنهاییهاش دریایی بود که رازدارش بود.......



چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 14:31 ::  نويسنده : fati       

 چون می گذرد غمی نیست !!

 

قصه ی آن دختر نابینا را می دانی ؟

که از خودش تنفر داشت

از تمام دنیا تنفر داشت ؛


و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر بتوانم دنیا را برای یک لحظه ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر ، آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

***

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش را :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نا بینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

 ***

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی  »



چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 14:26 ::  نويسنده : fati       

 



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
من هم مثل همـه ی آدمـهــا /درد/ دارم … حتـمـاً کـه نـبـایـد جـای ِ زخـم هـایـم را بـه شمـا نـشان دهم :: :: آدمــــــا گاهی لازمه چند وقــت کرکره شونو بکشن پاییـــن یه پارچـــه سیـاه بزنن درش و بنـویسن: کسی نمـــــــرده فقط دلـــــــــم گرفتــــــه…!

:: :: بعضی آدمها یهو میان… یهو زندگیت و قشنگ میکنن… یهو میشن همه ی دلخوشیت… یهو میشن دلیل خنده هات… یهو میشن دلیل نفس کشیدنت..! بعد همین جوری یهو میرن… یهو گند میزنن به آرزوهات… یهو میشن دلیل همه ی غصه هات و همه ی اشکات… یهو میشن سبب بالا نیومدن نفست…

:: :: چه کسی حرف مرا می فهمد؟ چه کسی درد مرا می داند؟ در پس پرده ی اشک چشمم چه کسی راز مرا می خواند؟ چه کسی واژه ی تنهایی را در دل غم زده ام می بیند؟ با سر انگشت محبت چه کسی قطره ی اشک مرا می چیند سال ها غیر خداوند بزرگ هیچ کس از غمم آگاه نبود توشه ی زندگیم در همه عمر جز غم و غصه ی جان کاه نبود مرگ یک روز و یا یک شب سرد چشم غمگین مرا می بندد شاید آنجا پس از این رنج و عذاب سردی گور به رویم خندد :: :: هــمـه ی ِ قـراردادهــا را کـه روی کـاغـذهـای بـی جـان نـمی نویسنـد بــعـضی از عـهـدهــا را روی قــلـب هـا هــم مـی نــویــسـیـم … حـواست به ایـن عـهـدهـای غـیـر کـاغـذی بـاشـد … شـکـسـتَنـشـان یـک آدم را مـی شـکند……! :: :: من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت در تهاجم با زمان آتش زدم، کشتم . . . من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم من زمقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت بهارم رفت عشقم مرد یارم رفت … :: :: کـاشــکـی تـَلـخـ ـی زنـدگــی…کـَــمـی اَلـکـل داشـتــ … شـایـَد مـَســتـِمـان مـی کــَــرد و دَرد را نـمـی فـَهـمـیـدیــم … :: :: اهـل پـنـهـان کـاری نـیـسـتـــم ..! اعـتـرافــ مـی کـنـــم : .. زمـــــــانــــــی دل یـــکــی راســوزانـــده ام !! حــالا .. یـــــکـــــی.. یـــــکــــــی .. یـــــــ کــــــــ ی !! دلــــم رامــی ســوزانـــنـــــد… :: :: شاید دل من عروسکی از چوب است مثل قصـــــه ی پینوکیــو محبوب است اما چه دماغـــــــــــی داره این بیچاره از بس که نوشته: “حال من هم خوب است.!! :: :: دلـــم یـک غــریبــه مـی خــواهـد بیـــایــد بنشینــد فقـــط سکـــوتــ کنـد و مـــن هــی حـــرفـــ بــزنــم و بـــزنـــم و بــزنــم تـــا کمــی کـــم شــود ایـن همــه بـــار … بعـــد بلنــد شـــود و بـــرود انگــــار نــه انگـــار …! :: :: زندگی غمکده ای بیش نبود سهم من جز غم وتشویش نبود به کدام خاطره اش خوش باشم که کدام خاطره اش نیش نبود :: :: پرم از بغض … بغض هایی که نمی شکنند … بغض هایی که همانند جلادی گردنم را گرفته اند و می خواهد مرا خفه کنند … پرم از بغض هایی بی رحم… :: :: چـــــــه رنج آورست… می ســــــــابم با سوهــــــــانی… تــــــــــمامیِ خطــــــــوطِ اندامـــــــــم را تا شـــاید پاک کنم… اثــــــرِ لــــــمسِ سر انگــــــــشتانت را از اعــماقِ تار و پــــــــودم :: :: بســـ کنــــ سآعتــــ….. دیگــــــر خستـهـ شده امـــ…. آرهـ مَنـ کم آورده امــ…. خودمــ میدآنمــ کهـ نیستـــ… اینقدر بآ بودنتـــ نبودنشــ رآ به رُخـــَم نکشـــ! :: :: چه زخم هایی بردلم خورد؛ تا یــــاد گرفـــتم… که هیــچ نـــــوازشی، بـــــــــی درد نیست . . . :: :: می گویند : شاد بنویس … نوشته هایت درد دارند! و من یاد ِ مردی می افتم ، که با کمانچه اش ، گوشه ی خیابان شاد میزد… اما با چشمهای ِ خیس … !! :: :: خیره به مردم نشسته ام تنهای تنها نه کسی حالم را می پرسد نَهـــ کَسِیـــــ هَوآ یَــــمــــ رآ دآرد عیــــــبیـــــ نَدآرد سآلـــهآســـتـــــ بــِهــ ایــن زِنــدِگـیـــــــــ عــــآدتـــــــــ کـــــــَرده اَم! :: :: من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست تا هیچ چیز را نبینم نه شکنجه را و نه چراغها را تنها صدایشان را خواهم شنید و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد چرا که دهانم بوی مرگ می دهد :: :: با تو بودن را تصویر کردم … بی تو بودن را ، تجربه ! این بود سهم من از رویا تا واقعیت … :: :: من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست تا هیچ چیز را نبینم نه شکنجه را و نه چراغها را تنها صدایشان را خواهم شنید و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد چرا که دهانم بوی مرگ می دهد :: :: آنـــقدر نـفس مـی کــشم … تـــا ، تمـــام شـود.. همـه ی آن “هـــوایــی” کـه ، ســـراغ ِ تـــو را مـی گــــیـرد … :: :: تا دوبــــاره دیدنتــــــــــــ … این تختــــــــــــ خواب را وارونه خواهــــم خوابید خیانتــــــــــــ است به تــــو ســــر بر کنار خیالتــــــــــــ گذاشتن…. :: :: یـا دیـوار هـاے مـا مـوش نـدارنـد یـا مـوش هـا کـر شـده انـد ، و نـمـے شـنـونـد صـدای نـالـه هـاے پـر از بـغـضـم را . . مـوش هـم مـوش هـاے قـدیـم . . :: :: دلم را می پیچم لای پتو شاید سرما نخورد از بس که رفتار این روز هایت سرد است … :: :: قـــدم نزن این جـــا… این شعـــر ها ، آن قدر بارانی اند که می ترســم تمام لحظه هایتـــ خیس شوند…! :: :: نــــامــــردهــــا … “چـــــند بُـغــض ؟ ” بـه یــک گــــلو …!؟ :: :: گـــاهــــــــی اینـقـــــــدر بـــد می شکـــنم که جز بیرون انداختنم راه دیگری نیست… :: :: آینه بهترین دوستمــه !! چون وقتی‌ گـریـه می‌کنم ، نمی خنده … :: :: دل درد گرفته ام از بـس فنـجان های قهوه را سر کـشـیده ام، و تو . . . ته هیـچـکدام نـبـودی . . . :: :: سکوت و خلوت بغض شبانه چه دلگیر است بی تو حجم خانه تو رفتی و دلی دارم که هر دم برای گریه می گیرد بهانه :: :: مــــــاه همیشه پشت ابر نمی ماند گاهی … پشت دستهای توست وقتی گریه می کنی ..!! :: :: من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی - هرگز، هرگز! پاسخی سخت و درشت و مرا غصه این هرگز، کشت… :: :: خیلــــی وقــــتا بهــم میگن :چرا میخنــــدی بگو ما هــــم بخنـــدیم… اما هرگــــز نگفتــن:چرا غصــــه میخوری بگـــو ماهــم بخــوریم… :: :: من از اعدام نمیترسم! نه از “چوبش” نه از “دارش” من از پایان بی دیدار میترسـم :: :: نمی خواهد مرا «عاق» کنی؛ همین که نگاهت رنجیده باشد؛ دنیای من، جهنم است …! :: :: من مانده ام و انبوهی از اندوه و تو بهانه ی چشمانم کمی آرام تر از دیدگانم جدا شو . . .



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
نمی دانم، نمی دانم هنگامی که می رفتی صدای هق هق گریه کردنم را می شنیدی آن گاه 

که از رفتنت دلم به چشمانم فرمان باریدن داد.


نمی دانم هنگام رفتنت به یاد نیاوردی که شاید در یک گوشه از این دنیا قلبی باشد که 


روزی آن را تصرف کرده بودی. 


نمی دانم شاید فراموش کرده بودی، شاید فراموش کرده بودی آن غم ها را، آن شادی ها 


را، آن هیاهو را، آن گریه ها را.


شاید آن نگاه هایی را که از عشق به هم گره میخوردند فراموش کرده بودی. 


شاید تو عشق را فراموش کرده بودی.


هنوز جای بوسه هایت را روی گونه هایم احساس می کنم. 


هنوز عطر نفس هایت را وقتی در آغوشم بودی احساس می کنم. 


هنوز ...


لحظه ی رفتنت انگار همه ی غم ها را در قلب من ریختند. انگار کشتی عشقم در ساحل 


تنهایی هایم لنگر انداخت. 

و تو رفتی و همراه با خود دل مرا بردی



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
 ای کـــاش مـــی تـــوانــستـــم ....

  بــا کـسـی درد دل کـنـــم تـــا بـگــویـــم کــه ... مــن دیــگــر خـســتـــه تـــر از آنـــم کـــه زنـــدگــی کـنـــم تـــا بـــدانـــد غــم شـبــهـــا یــــم را.... تــــا بــفــهــمـــد درد تــــن خــستـــه و بـیــمــــارم را ..... قــانـــون دنــیـــا تــنـــهــایـــی مـــن اســـت و تـنــهــــایــی مـــن قـــانـــون عــشـــق اســـت.... و عــشـــق ارمــغـــان دلــدادگــیــســت...... و ایـــن ســـرنــــوشـــت ســـادگـیــســـــت


 



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
ببخش که برگ هایت را لگد کردم .ببخش که مرگت را می بینم اما کاری از عهده ام بر نمی آید .ببخش که چوب های خشکت را در آتش ;سوزاندم تا گرم شوم.خاطرات زیادی با هم داشتیم ببخش ببخش که تو را رها می کنم 
و به سراغ زمستان می روم ... من رفیق نیمه راه نیستم این تقدیر تو است که، می میری!و اما پاییز به من می گوید:خداحافظ انسان، من نمی میرم در این دنیا من همیشه بوده ام و خواهم بود.تو مرا ببخش که; یک بار دیگر رفتم و با رفتنم; یک پاییز دیگر از عمرت را با خود بردم.من رفیق بدی نیستم این تقدیر تو است.!!!



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
روزها برایم سخت میگذرند...

با یک عالمه درد....با یک عالمه فکر....با یک عالمه زجر.....


خداوندا!تو گفتی بعد از هر سختی،آسانیست.....


اما خدایا...


روزها برایم سخت میگذرند...


با یک عالمه ترس...با یک عالمه نگرانی...


آری...من اینجا..در گوشه ای از این دنیای کثیف،


به دنبال خوشبختی گم شده ام هستم...با ترس از شکست...


با ترس از نداشتن...با ترس از تنها ماندن...


روزها برایم سخت میگذرند..


بدون آرامش...


شب ها با ترس از فردا میخوابم...میترسم....میترسم....میترسم...


روزها برایم سخت میگذرند 


و من میدانم... میدانم


به این زودی ها زندگی برایم آسان نخواهد شد....


میدانم باید صبور باشم...میدانم...اما نمیدانم چطور؟!!


و باز هم


روزها برایم سخت میگذرند...



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم 

و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ...


تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ، اولین مهمان تنهایی هایم بودی...روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...


زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم...هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم....مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من اموخته بود صبورانه باید جنگید ...


به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد...اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود... و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم...


با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم...

هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند!



26 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : fati       
یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم


امروز هم گذشت



با مرور خاطرات دیروز



با غم نبودنت..و سکوتی سنگین



و من شتابان در پی زمان بی هدف



فقط میروم ..فقط میدوم



یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما



گرمی مهر تو را میخواهند



غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند


میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی


صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی



فقط صدایی مبهم



قول داده بودی برایم سیب بیاوری



سیب سرخ خورشید



سیب سرخ امید



یادت هست؟؟؟



و رفتی و خورشید را هم بردی



و من در این کوچه های تنگ و تاریک



سرگردانم و منتظر



برگی از زندگی ام را ورق میزنم



امروز به پایان دفترم نزدیکم